داستان ارزش عشق

ساخت وبلاگ
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت. نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت، "دلداده اش را" با او چنین گفته بود:
«اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد»
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یادآورد وعده دیرینش شد:
«بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام»
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت:
«این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟»

دانلود براي شما...
ما را در سایت دانلود براي شما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عابد download4u بازدید : 283 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1391 ساعت: 20:30